آهنگری بود که بعد از پشت سر گذاشتن دوران جوانی تصمیم گرفت باقی عمر خود را وقف خدا کند و مرد خدا شود.اما هر چه پیش میرفت مشکلاتش بیشترو بیشتر میشد تا اینکه روزی دوستش به دیدنش آمده بود،دوستش پس از اطلاع از اوضاع زندگی آهنگر به او گفت:واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تو تصمیم گرفته ای با خدا باشی زندگی ات بدتر شده است.نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما چرا؟
آهنگر که خود هم نمیدانست جوابی داد که کامل و خاص بود!
او گفت:وقتی برای من فولاد خام می آورند تا مشیر بسازم اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگینترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را که میخواهم بگیرد بعد آن را در آب سرد فرو میبرم بطوری که تمام گارگاه را بخار فرا میگیرد.یکبار کافی نیست بلکه باید آنقدر تکرار شود تا به شمشیر مورد نظرم برسد.گاهی فولاد تاب اینهمه رنج را ندارد و ترک میخورد.آنگاه میفهمم که شمشیر خوبی نمیشود پس کنارش میگذارم.
میدانم که خدا مرا در آتش رنج فرو میبرد.ضربات پتک زندگی را پذیرفته ام،وگاهی به شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج میبرم اما تنها چیزی که میخواهم این است:خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که میخواهی به خود بگیرم اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن